اکبر پسر فوق العاده شوخی بود.
قبل عملیات ازش پرسیدم ؟ اگر آرزویی داری بگو !!
گفت: با اخلاص بگم ؟
گفتم آره .. گفت:
از خدا دوازده(12) پسر می خوام تا یه دسته عملیاتی درست کنم.
خودم هم بشم فرمانده شون و ببرمشون داخل میدان مین،
همه شون که شهید شدند !! بیایم پشت سیم خاردار های خط..
دستم را به کمرم بگیرم و بگم: آخ کمرم شکست.