
شش ماهی بود می رفت جبهه. من منتظر ماندم تا امتحان ها تمام بشود و تابستان همراهش بروم.بعضی حرفهایش را نمی فهمیدم. می گفت: خمپاره ها هم چشم دارند.نشسته بودیم وسط محوطه؛ داشتیم قرآن می خواندیم. صدای سوت خمپاره آمد. هر دو خوابیدیم زمین. گرد و خاک ها که خوابید، من بلند شدم، اما او نه. تازه فهمیدم خمپاره ها هم چشم دارند.
- ۹۲/۰۳/۲۶